من زنم!
با دستهایی که دیگر
دلخوش به النگوهایی نیست که زرق و برق شخصیتم باشد!
من زنم!
و به همان اندازه از هوا سهم میبرم که ریه های تو سهم میبرد!
می دانی؟
دردآور است که من آزاد نباشم که تو به گناه نیفتی
قوس های بدنم به چشمهایت بیشتر از تفکرم می آیند
دردم می آید که باید لباسهایم را با میزان ایمان شما تنظیم کنم
دردم می آید که ژست روشنفکریت تنها برای دختران غریبه است!
به خواهر و مادرت که میرسی قیصر میشوی!
دردم می آید که در تختخواب با تمام عقیده هایم موافقی!
و صبح ها که از دنده دیگری از خواب پا میشوی
تمام حرفهایت عوض می شود!
دردم می آید بفهمی
تفکر فروشی بدتر از تن فروشی است!
حیف که فاحشه ناموس برای تو وسط پاست نه تفکر!
حیف که فاحشه مغزی بودن بی اهمیت تر از فاحشه تنی است!
من محتاج درک شدن نیستم
دردم می آید خر فرض شوم
دردم می آید، آنقدر خوب سر وجدانت کلاه میگذاری
و هر بار که آزادیم را محدود میکنی میگویی:
من به تو اطمینان دارم اما اجتماع خراب است...!
درد دارد ...